داستان زیبا درباره ی معبودم
این داستانو حتما بخونیدش
خیلی جالبه
مرد جوانى که مربى شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود ، به خدااعتقادى نداشت . او چيز هايى را که درباره خداوند و مذهب مى شنيد مسخره مى کرد . شبى مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت . چراغ خاموش بود ولى ماه روشن و همين براى شنا کافى بود .مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود . ناگهان سايه بدنش را همچون صليبى روى ديوار مشاهده کرد . احساس عجيبى تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد . آب استخر براى تعمير خالى شده بود !
ماهیان از تلاطم دریا به خدا شکایت کردند
و چون دریا آرام شد خود را اسیر صیاد دیدند
از خدا دل آرام بخواهیم، نه دریای آرام...
برچسب : نویسنده : qwer-12 بازدید : 136