یه داستان قشنگ درباره ی خدا جووووووووونم!!!
داستان واقعی مشیت الهی
شش ساعت از شب گذشته بود، چراغ ها خاموش و اهل خانه همه خوابیده بودند. ناگهان صدای کوبیدن در مرا از خواب بیدار کرد، در را گشودم، دیدم زنی ایستاده است. چون مرا دید، گفت: حاج آقا! چراغ بقالی روشن است. در را بستم و به اتاق رفتم. در ذهن خود می گذراندم که این چه خبری بود آن هم این وقت شب! چرا بعضی ها مزاحمت (ایجاد) می کنند. چشم ها را روی هم گذاشتم که بخوابم، صدای خفیفی شنیدم.دقت کردم، حدس زدم حرکت سوسک باشد، چراغ را روشن کردم، دیدم دو عقرب بزرگ وسیاه، نزدیک بچه کوچکمان در حال راه رفتن هستند. فوراً آنها را از بین بردم.چراغ را خاموش کردم، ناگهان متوجه شدم آن زن مأمور بیدار کردن ما و سبب نجات این طفل معصوم بوده است.
اگر تیغ عالم بجنبد زجای نبرد رگی تا نخواهد خدای
در دریای زندگی باخدا بودن بهتر از ناخدا بودن است!
خدایا...
تورا باجان و قلبم دوست دارم ...
یعنی میشه براش مرد..........!!!!!!!!!!...برچسب : نویسنده : qwer-12 بازدید : 133